راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

راستین

غرغرهای مادرانه

روزهای سخت کم کم دارند خودشان را نشان می دهند و زیر پوستم می خزند. هر بار که سینه ام را در دهانت می گذارم سوزش و درد تا چند لحظه امانم را می برد. هنوز سینه ام را نمی گیری و با رابط سینه شیر می خوری و خود این هم کار را سخت تر می کند. شب هایی که دلدرد داری و از درد و نفخ شکم به خودت می پیچی، من بی تاب تر از تو هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز پناه دادنت در گرمای آغوشم و تاب دادنت بلکه ذره ای درد یادت برود. گاهی می بینم خورشید سپیده زده و تو تازه چشمهایت گرم خواب شده است. تو را در گهواره ات می گذارم و با چنان لذتی به سمت تخت می روم که هنوز سرم به متکا نرسیده خوابم برده است. اما هنوز دوساعت نشده که باز با گریه ات مرا از تخت بیرون می کشی. دیگر نمی ...
13 مهر 1391

روز واقعه

پسرم بزرگ شدن دردناک است و این را امروز خوب فهمیدی امروز هنگام زدن واکسن یک ماهگی ات، من و تو و پرستار با هم گریستیم و پرستار بعد ازاینکه آرام گرفتی به تو برچسب شجاعت داد و گفت من تا به حال مادری ندیده بودم که با کودکش گریه کند. گفت از اینکه می بینم مادری تا این حد به کودکش اهمیت می دهد از صمیم قلب خوشحالم. به رویش لبخند زدم اما در دلم گفتم ایران من پر از مادرانی است که با هر آه فرزندشان زجر می کشند و اشک می ریزند، اما افسوس... راستی امروز یک اسم مستعار پیدا کردی پسرم. وقتی که پرستار به تو واکسن میزد و پدرت می خواست تو را آرام کند، مدام می گفت جان بابا. جان بابا  پرستار پرسید که آیا جان بوبو اسم مستعار راستین است و پدرت برایش تو...
8 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد